خب الان یکمی سرمون خلوت شده و گفتم بنگارم.
از قبل تصمیم گرفتیم آخر هفته قبل بریم شهر پرتقالی ، سه شنبه من از اداره باید میرفتم مطب دوتا دکتر . حالا مگه اسنپ گیرم میومد؟؟؟
مامانم رفته بود مطب دکتر آنکولوژم نشسته بود که من خیلی معطل نشم ، اوایل مسیج میزد که عجله نکن خیلی مونده تا نوبتت بشه ، بعد مسیج میداد: بیا دیگه! کجایی پس؟؟ یعنی دوز حرص و استرس به تدریج تو مسیج هاش میرفت بالا :))
با بدبختی خودمو رسوندم به دکتر اول و خدارو شکر مطب خلوت بود . بعد بدو بدو رفتم مطب دکتر آنکولوژ و دیدم فقط مامانم تو اتاق انتظار نشسته، گفتم آخ آخ همه رفتن . منشی اش هم گفت بدو بدو برو تو اتاق . آغو ما رفتیم تو اتاق دیدم بالغ بر ده نفر تو اتاق دکتر نشستن و من حتی یکساعت بعدهم میومدم اتفاق خاصی نمیافتاد! . متاسفانه دکتر آنکولوژم بصورت گروهی ویزیت میکنه!!! .
خولاصه نوبت من شد و آزمایشم رو دید و شرح احوالم رو پرسید ، منم سوال کردم اگر من رحم و تخمدانم رو بردارم، بازم باید این آمپول شکمی رو بزنم؟؟
دکتر گفت: نه خیر . چرا در بیاری . تو الان جوانی، شاید خواستی بچه دوم داشته باشی!
جدا از مسئله کارخانه قند که تو دلم آب میشد، با نیم نگاهی به مامان گفتم: نه آقای دکتر، من یه بچه دارم و دکتر ژنتیکم گفته خیلی احتمال انتقال این ژن به بچه ام بالاست .
خولاصه کنم که من هی تیریپ منطقی بر میداشتم و از من انکار و از دکتر اصرار :))))
خوشحال و خندان از مطب اومدیم بیرون و با مامان تا مترو پیاده رفتیم و مامان یکم آجیل ریخت تو حلقم و قشنگ منتظر موند تا قورتش بدم و ببینه که دهنم خالیه و بعد رفت خونه:)) ما نیز یک عدد اسنپ درخواست نموده و خسته و هلاک و داغان برگشتم خونه .
از یه طرف دلم برای خانواده پرتقالی تنگ شده بود و دلم قیلی ویلی میرفت که ببینمشون و شیرین عسل بازی در بیارم ، از یه طرف حس نداشتم وسیله جمع کنم . تا یازده شب من به پرتقالی میگفتم: اگه میخوای بریم، برو چمدون رو بیار . من خیلی خسته ام، نمیتونم بیدار بمونم.
پرتقالی هم لم داده بود به مبل و چون خودشم حوصله چمدون بستن نداشت ، زل زده بود به افق.
*
چهارشنبه شب چمدون رو بستم و گفتم صبح زود راه میافتیم .
شما فکر کن از ساعت شش عصر ما تو خونه داریم دور خودمون میچرخیم، بعد پرتقالی درست وقت خواب میگه: ای کاش میشد اون لباس گرمی که برای مامانم خریدم رو این سری با خودمون میبردم مونده دست خواهر کوچیکه !
یکی نیست بگه مرد حسابی خب تو این فاصله میرفتی میاوردی، یا اصلا زودتر میگفتی با پیک میفرستادن برامون . دیگه منم کوچیکه هماهنگ کردم که فردا صبح قبل راه افتادن بریم از ایشان تحویل بگیریم . حالا من خودم به اندازه کافی از دست پرتقالی حرص میخورم، خواهر کوچیکه هم هی میگه: خب چرا پرتقالی خودش نمیاد ببره؟ چرا هفته دیگه نمیرید؟ چرا زودتر نگفتی؟
صبح پنج شنبه هم سرراه نون بربری خریدیم و صبحانه رو تو ماشین خوردیم . و رفتیم جلوی اداره خواهر کوچیکه وسایل رو ازش گرفتیم و زدیم به دل جاده .
خدایا شکرت برای این آسمون آبی و ابرهای گومبولی و کوههای خوشگل و دشت های وسیع . دلم نمیومد تو راه بخوابم بس که آسمون خوشگل بود.
*
بصورت سوپرایزی رفتیم خونه پرتقالی و قندون تا دیانا رو دید، از پایین پله ها براش دست ت میداد و داد میزد: سلااااام دیاناااا ، من اومدمممممم :)))
این دفعه تغییر رفتار قندون بعد از مهد، در تعامل با دیانا خیلی به چشم میومد . خب قبلا" دیانا یه جیغ میکشید و یا حتی یه نگاه میکرد، قندون دنبال سوراخ موش میگشت،اما این سری دیگه بیدی نبود که با این بادها بلرزه :)))
و وقتی دیدم سر اینکه دیانا میخواست کتابش رو به زور ازش بگیره، داره مقاومت میکنه و میگه: این کتاب منه دارم مطالعه میکنم !
تو دلم گفتم: ای مهد کودک، شهریه حلالتون باشه ، که قندون از غول این مرحله گذر کرد :)))
*
چشم رو هم گذاشتیم شد جمعه عصر و وقت برگشت.
چون همچنان سرفه های من و پرتقالی خوب نشده، این 24 ساعتی که پیششون بودیم انقدر دمنوش خوردیم که کم کم علاوه بر سرفه ، معده درد هم داشت به پکیجمون اضافه میشد. حتی وقت رفتن، خواهر پرتقالی منو خفت کرد که اول دمنوش رو بخور بعد برو :))
تو مسیر برگشت بودیم هی پرتقالی میگفت بخواب، میگفتم خوابم نمیاد .
گفت یعنی اگه همین الان من بزنم کنار جاده که تو بشینی پشت فرمون، بعد پونصد متر توام خوابت میگیره :))
به پرتقالی گفتم قراره امروز کامیون بیاد که آخرین مرحله اسباب کشی هم انجام بشه . پرتقالی گفت: الان میگی؟؟؟ ما باید الان خونه بابات اینا باشیم نه تو جاده!! چرا زودتر نگفتی؟؟
گفتم: آخه مامان گفت همه کارها انجام شده و نیایید .
پرتقالی گفت: مامان میگه، تعارف میکنه . تو باید هرجوری هست میرفتی.
گفتم: یه جوری میگه نیا که به جای اینکه حس کنم فرد مفیدی هستم، حس میکنم تو دست و پاشون هستم.
گفت من اگر جلسه نداشتم فردا اصلا اداره نمیرفتم ، تو حتما" برو .
*
روز شنبه ساعت یک مرخصی ساعتی گرفتم و به مامان زنگ زدم که من دارم میام اونجا، چیزی لازم نداری؟؟
گفت: میخوای بیا اینجا چکار؟؟
جواب دادم، هیچی فضولی . بیام ببینم اوضاع چطوره و خونه رو چطوری میچینی .
دیگه چیزی نگفت و گفت، خیلی خب بیا.
نیم ساعت بعد هم زنگ زد که اگه میتونی نون بخر .
رفتم علاوه بر نون، یکمی هم شیرینی خریدم و بعد پیش به سوی خونه جدید .
مامان و بابا از خستگی رنگ به صورت نداشتند . مثل وقتهایی که روزه بودن لبهاشون خشک شده بود . نهار خوردن و تقریبا" به زور هر دو رو نیم ساعت خوابوندم و خودم کم کم شروع کردم به جابجا کردن وسایل . مبل ها رو یکم جابجا کردم که پذیرایی خونه شکل بگیره و از حالت جنگ زده بیاد بیرون، بعد هم لباسها و وسایلی که مونده بود رو یکی یکی از تو چمدونها درآوردم و به زوووور جا دادم تو کمد ها .
الان خونمون سر کمد و کشو، جنگه! خواهر کوچیکه به تنهایی بیشتر از نصف کمد ها رو تصاحب کرده ، یه نصفه کمد نصیب بابا شده که تازه زیرش هم لحاف تشک میهمانه و مجبور شده کت شلوارهای تابستونیش رو بزاره تو انباری :))
و اما مامان . حسابی کلافه اس ، هی آرومش میکردیم و میگفتم شما نگران نباش من لباسها رو جابجا میکنم . بعد که اتاق خودم و خواهر کوچیکه رو مرتب کردم دیدم تو اتاق خودمون هیچ جایی برا وسایلم نمونده . دو تا کشوی باقیمانده رو سریع پر کردم و بسته پوشک قندون رو هم گذاشتم تو یکی دیگه از کشوها :))
مامان همینطوری که از بی نظمی خونه اعصاب نداشت، تا چشمش به لباسها میافتاد میگفت: من کلی لباس رد کردم رفته ولی، وسایل ها که جابجا بشه، انقلاب میکنم :))) و این انقلاب به معنای بخشیدن لباسهای خودش و بابا و خواهر کوچیکه اس ، خدا به داد برسه.
تا ساعت ده شب که پرتقالی برسه همه مشغول بدو بدو بودیم و جناب آقای پرتقالی به همراه قندون و شام خوروشت قیمه همراه با سالاد شیرازی و سیب زمینی و پلو زعفرانی وارد شد .
قندون که بدجور غریبی میکرد و بدجور بغض کرده بود . تا نیم ساعت هم از بغل پرتقالی ت نخورد .
و اما سفره شام رو که پهن کردیم و در ظرف های شام باز شد . دقیقا" همان لحظه بود که کارخانه قند و نیشکر بنام آقای پرتقالی زده شد.
والا داماد هم انقدر خودشیرین؟؟؟
وقت خداحافظی مامان و بابا گفتند حضورم خیلی کمک بوده و باعث شده کارهاشون بهتر و سریعتر انجام بشه :)
تو آسانسور از پرتقالی تشکر کردم که باهام صحبت کرد و قانعم کرد که بیام خونه جدید برای کمک.
*
روز دو شنبه هم رفتم کمک و باز پرتقالی برامون شام آورد و تقریبا" کارها تمام شد.
*
یه جوکی بود که میگفت یه خانوم و آقا میرن پیکنیک کنار یه رودخونه . و خانومه رو به مرده میگه: به به ، عجب هوایی، درخت های سرسبز و صدای رود خونه . اینجا جون میده واسه رخت شستن :))
حالا حکایت مامان منه، با یه استرسی میگه فنجون اینجا آفتاب خورش زیاده، خونه کثیف باشه سریع مشخص میشه . پرده هامون هم زیاده و شستن و اتو کردنشون خیلی زمان میگیره . بعد نگاه به دیوارها میکنه و میگه: وای وای دیوارهای اینجا هم خیلی زیاده .
درحالیکه نمیتونم خنده امو پنهان کنم میگم مامان جان، شما هنوز یک هفته نیست که اومدی اینجا، به فکر شستن پرده و دیوارها هستی؟؟؟
یهو از فکر و خیال های استرسی به خودش میاد و میخنده :)
*
نمیدونم گفتم یا نه، تو پارکینگمون یه ماشین هست که روش چادر ماشین کشیدن، قندون پرسید: ماشینه سردشه؟؟؟
داشتیم دمنوش میخوردیم که قندون پرید سمت باباش که منم میخوام . پرتقالی گفت: بابا جون این تلخه . وقتی اصرار قندون رو دیدم، گفتم خب یکم بهش بده خودش ببینه بد مزه اس دیگه نمیخوره .
انتظار هر عکس العملی رو داشتیم به جز اینکه یه بچه دو ساله بعد خوردن دمنوش برای ضایع کردن ما، با صدای بلند بگه: به به! چقدر خوشمزه اس :)))
درباره این سایت